دانایی

یک جو بینش، از نیم مَن دانش، ارزشمندتر است
  • دانایی

    یک جو بینش، از نیم مَن دانش، ارزشمندتر است

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آرزو عطایی» ثبت شده است

يكشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۷، ۰۹:۴۳ ق.ظ

بازار دنیا نوشته آرزو عطایی

قدم که می زنی ٰ به اطراف که نگاه می کنی ٰ فقط و فقط یک چیز را می بینی ، ( دنیا ) آری درست است دنیا ! اما این دنیایی که از او صحبت می کنی جزئیات دیگری ندارد ؟ درست است دنیا و جزئیات که اصلا کوچک نیستند . مانند حس های خیلی خوب و بد . حسابی شلوغ بود . بازار را می گویم بازار دنیا ! در طرفی از بازار افکار خوب را دیدم . سرش را روی میز گذاشته بود و ظاهرا خواب افتاده بود ؛ چون هیج مشتری ای نداشت . کمی جلوتر دروغ را دیدم ، دستمالی دور سر خود پیچیده بود و همچنان در حال دادن زدن بود تا مشتری های خود را جلب کند . چند قدم جلوتر در یکی از پس کوچه ها غیبت انتظارم را می کشید . به او پشت کردم اما تهمت را دیدم . بازار او هم شلوغ بود . همه مردم دور و برش جمع شده بودند . من هم جلو رفتم تا ببیتم چه خبر است که ناگهان صدایی توجهم را به خود جلب کرد . اول کمی گوش کردم . به نظرم صدای دعوا بود . برگشتم دیدم چشم و هم چشمی سر مهربانی داد می کشد .آنقدر آن دعوا وحشتناک به نظر می رسید که همه مجبور بودند طرفداری چشم و هم چشمی را بکنند و گرنه .... وگرنه معلوم نبود چه بلایی در انتظار آنهاست . همین طور که قدم می زدم در سمت راستم خوبی را دیدم . او هم حال و روز خوبی نداشت و از اوضاع نابسامان روزگار اشک در چشمانش حلقه زده بود . در آن طرف بازار غیبت هر روز قیمت بساتش را کم می کرد  و به مشکلات و بدبختی آنها اضافه می کرد . صورتم را چرخاندم اعمال نیک هم بازار چندان خوبی نداشت و فقط می توان دور و اطراف او مردی را دید که جنس های را پس می آوردند . هنوز در فکر بودم : چرا ؟ ، چرا و چرا ؟ این واژه هزاران بار در ذهنم تکرار شد . آخر مردم وجود خودشان را با دست خود بدبخت می کردند نمی دانم چه در ذهن آنها می گذشت : جمعی از مردم شناسنامه به دست طرف بدی ها می رفتند تا خودشان را گمراه کنند . یا اینکه خودشان هم می دانستند مهر زدن شناسنامه ! آن هم به دست سلطان بدی ها ، شیطان !! انگار هیچ کس مرا درک نمی کرد جز چند نفر . که فقط همین چند نفر باعث امید دل خوبی و باعث ماندن آن در بازار دنیا شده بودند تا وقتی چشم هایم را بستم : ( خوبی ، اعمال نیک و ... عاقبت خودم را دیدم که سرشان را پایین انداخته بودند در طرفی دیگر درست روبه روی خوبی ها غیبت ، تهمت و بدی را دیدم . همه شان قهقهه می زدند و بلند می خندیدند . طوری که صدای خنده های تنفر آمیز آنها همه جا را فرا گرفته بود و در آنجا طنین انداز شده بود . من در بین دو گروه سر درگم ، قرار گرفته بودم . یکی یکی به انها نگاه کردم بدون هیچ حسی به بدی ها پشت کردم ، زانو زدم و چشم هایم را باز کردم ) . در بازار دنیا فقط کافی است به بدی ها پشت کرد ؛ هر چند ارزان تر و ظاهرا بی درد سر تر باشند

آرزو عطایی

عضو انجمن نوقلمان کتابخانه پیامبر اعظم گرمه

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۷ ، ۰۹:۴۳
یاسر مرگن