عطر نفس
ساعت تقریبا 3 بود که توی کتابخونه خسته خودمو ول کرده بودم روی صندلی ، اینقدر خسته بودم که نا نداشتم برم چایی رو دم کنم از ساعت 1 بعدازظهر که شیفت من شروع شده بود کار خاصی نکرده بودم جز نشستن . این هوای خرداد ماه هم حسابی گرم شده بود موندم تابستون میخواد چی بشه ، به هر حال سرتون رو به درد نیارم مراجعه کننده هم نداشتم همینجوری چشمامو بسته بودم و استراحت میکردم که یه دفه صدای لولای در ورودی بلند شد فهمیدم کسی داره وارد میشه ، هزار بار خواسته بودم این لولای در رو یه روغنی بزنم که اینقدر صدا نده هر چند خیلی هم بد نیست یه وقتایی مثل الان کار آژیر رو انجام میده ؛ یعنی خودتو جمع کن مشتری داری .