دانایی

یک جو بینش، از نیم مَن دانش، ارزشمندتر است
  • دانایی

    یک جو بینش، از نیم مَن دانش، ارزشمندتر است

يكشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۶، ۱۰:۳۱ ب.ظ

عطر نفس

ساعت تقریبا 3 بود که توی کتابخونه خسته خودمو ول کرده بودم روی صندلی ، اینقدر خسته بودم که نا نداشتم برم چایی رو دم کنم از ساعت 1 بعدازظهر که شیفت من شروع شده بود کار خاصی نکرده بودم جز نشستن . این هوای خرداد ماه هم حسابی گرم شده بود موندم تابستون میخواد چی بشه ، به هر حال سرتون رو به درد نیارم مراجعه کننده هم نداشتم همینجوری چشمامو بسته بودم و استراحت میکردم که یه دفه صدای لولای در ورودی بلند شد فهمیدم کسی داره وارد میشه ، هزار بار خواسته بودم این لولای در رو یه روغنی بزنم که اینقدر صدا نده هر چند خیلی هم بد نیست یه وقتایی مثل الان کار آژیر رو انجام میده ؛ یعنی خودتو جمع کن مشتری داری .


یه کم خودمو جمع جور کردم که یه خانم وارد شد و سلام کرد منم جواب دادم ولی یه دفعه خشکم زد ، مراجعه کنندس یا پری !! البته خیلی هم خوشکل نبود ولی یه چیزی داشت که آدم حسابی بهم میریخت همینجوری من سلام تو دهنم مونده بود که به مخزن اشاره کرد و گفت اجازه هست من گفتم بله بفرمایید و رفت توی قفسه ها قلبم داشت تندتند میزد این دیگه کی بود ، سر ظهر توی این آفتاب انگار نه انگار توی آفتاب راه رفته اصلا چهرش نشون نمیداد وقتی رفت انگار هنوز بود آخه بوی عطرش هنوز دماغمو بازی بازی میداد یه جواریی انگار بوی بادام تلخ بود البته عطر شناس نیستم ولی خوب فکر میکنم همچین بویی بود تازه بوی دهنش که فقط برای یه سلام باز شده بود دست کمی از بوی عطرش نداشت اگه یه کارتن موز رو جلوت خورد میکردن اینقدر بوش غلیظ نبود ولی نمیدونم این آدامس چه جوری ساخته بودن که با یه نفس اینقدر تنت رو مور مور میکرد حالا هنر نفس بود یا هنر آدامس نمیدونم
دست و پام شل شد هنوز داشت قلبم تند تند میزد مونده بودم که چیکار کنم پا شدم رفتم طرف مخزن که سر صحبت رو باز کنم  که یه دفه به خودم نهیب زدم ، بی خیال همین یه نظر هم از سرت زیاده راه رو کج کردم و رفتم طرف آبدار خونه تازه هوشم اومده بود سر جاش .
به به چقدر استکان کثیف اصلا موندم ، اینکه هر کی استکان خودشو بشوره بزاره سر جاش اینقدر سخته که این همکارا زورشون میاد انجام بدن چهار پنج تایی بود گذاشتم توی سینک آب رو باز کردم که بشورم حض کردم آب خنکی بود اول صورتم رو شستم آب سرد که زدم به صورتم یادم افتاد که سماور رو نگاه کنم شیر رو بستم در سماور رو ورداشتم دیدم داره می جوشه زیرش رو کم کردم که آب یه کم از جوش بیفته و رفتم سر شستن لیوانا و بعد چای کهنه رو ریختم و قوری رو هم شستم خلاصه چایی رو دم کردم فک کنم یه ده قیقه ای وقت برد برگشتم سر جام بشینم دیدم که انگار یارو داره دنبالم میگرده
گفتم : کار داشتین ، در خدمتیم
گفت : یه کم راهنمایی میخواستم این کتابو دارین ؟
نگاه کردم به اسم کتابش مثنوی معنوی بود ولی به جای اسم نویسنده که مولانا بود اسم مصحح رو نوشته بود
گفتم : مهمه تصحیح کی باشه
گفت : نه خیلی
وقتی گفت نه ، صورتش رو یه جوری کرد که نشون میداد مصحح مهم نیست . حالت چهرش  یه نازی داشت لبخندم همش ضمیمه چهرش بود ، آدمو وسوسه میکرد یه جوری حرفو کش بده .
دویدم توی قفسه و یه مثنوی با تصحیح سروش گذاشتم جلوش تشکر کرد و رفت اونورتر نشست روی میز شروع کرد به ورق زدن منم که دیگه چرتم پریده بود رفتم سراغ کار و شروع کردم به ثبت کتابا چندتایی کتاب ثبت کردم تقریبا یه ساعتی شد نگاه کردم 10 دقیقه مونده بود به چهار رفتم یه چایی ریختم یه چند دقیقه کشید چایی سرد شد چایی رو خوردم خواستم کتاب بعدی رو ثبت کنم که دوباره خانمه اومد .
کتاب رو داد به من و همزمان با چهرش یه نفس عمیق کشیدو گفت ممنونم . از نفس کشیدن و حالت چهرش فهمیدم هنوز به هدفش نرسیده پرسیدم : مشکلتون حل شد
گفت : نه بابا فکر نکنم بتونم حلش کنم
گفتم : چطور مگه ، اگه مشکلی هست بگو شاید بتونم کمکتون کنم
گفت : این بیت رو استاد ادبیات داده گفته برام شعر کاملش رو پیدا کن برام بیار ولی چند روزه هر چی گشتم نتونستم پیدا کنم
گفتم : میشه بیت رو ببینم
یه کاغذ بهم نشون داد با یه خط بسیار قشنگ ، تا خط و دیدم نتونستم احساسم رو پنهان کنم گفتم : عجب خطی داره استادتون واقعا احسنت 
خندید و گفت : خط خودمه ، نه بابا اینجوری که شما هم میگین خوب ننوشتم تازه تند تند نوشتم ، شروع کردم به خوندن شعر  که این شعر رو نوشته بود :
قطـــره تویی بحــر تویی لطـف تــویی قهــر تویی
قنــد  تـــویی  زهـــر  تــویی  بیــــش  میـــازار  مرا
رفتم توفکر و پیش خودم گفتم :  اوس کریم امتحان نهاییه !!
هر چی من میخواستم دوری کنم ولی باز داستان جوری میشد که مجبور بودم با خانمه بیشتر صحبت کنم و دوباره بیت رو خوندم انگار مولانا شعر رو در وصف خودش گفته بود
داشتم فکر میکردم چه جوری میشه پیداش کرد که پرسید : به نظرتون چه جوری میشه پیداش کرد
گفتم : یه چند دقیقه بفرما بشین
 نشست، منم شروع کردم به تایپ شعر و جستجو زدم توی اینترنت توی لینکایی که اومد چند تا رو زدم باز بشه و همزمان ازش پرسیدم : ادبیات میخونی ؟
گفت : آره سال آخرمه ، یه پروژه استاد داده که این یه قسمتشه اگه پیدا بشه کلی کارم جلو میفته
گفتم : حالا یه چند دقیقه ای صبر کن منم شانسم رو امتحان کنم
گفت : آبسردکن کجاس ؟
سرمو بالا کردم ، آبسرد کن خراب بود ، البته خراب که نه هم آبش یه کم مزه میداد و هم خوب سرد نمیکرد یعنی اصلا خجالت کشیدم بگم اون آبسردکنه.
گفتم صبر کن ، رفتم آبدار خونه یه لیوان خوشکل آب از توی یخچال ریختم خواستم بیام که ذهنم جرقه زد ، یه لیوان چای هم گذاشتم کنارش و رفتم
تا چایی رو دید شروع کرد به زبون ریختن و تشکر آلات و مرسی جات و از این حرفا  منم حسابی سرخ شده بودم نمیدونستم چی بگم ولی اگه میتونستم میگفتمش غلامتم ، قندون رو گذاشتم کنار دستش و بعد از چند دقیقه شعر کامل رو از توی اینترنت پیدا کردم بخت با ما یار بود کسی که متنو نوشته بود ارجاع هم داده بود که از کدوم کتاب و کدوم صفحه ، در کل کل مشکل حل شد تا بهش گفتم میخواست بال در بیاره بازم شروع کرد به زبون ریختن ، هر چند که زبون ریختن نمیخواست اگه فحشم میداد من لذت میبردم متن رو براش پرینت گرفتم و شروع کرد تعریف کردن از مولانا و یه سری شعرا ازش خوند یه یه ربع بیست دقیقه ای از مولانا گفت ، شعر خوند و من انگار توی بهشت بودم
بالاخره خداحافظی کرد و رفت و من هنوز انگار توی خلسه بودم نمیدونستم خواب بودم یا بیدار، بعد چند روز که رفته  دقیقا بوی عطرش یادمه انگار هنوز کنارمه .
 همون روز یه بسته آدامس موزی گرفتم ولی انگار عطر از آدامس نبود عطر از نفسش بود 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی