بازار دنیا نوشته آرزو عطایی
قدم که می زنی ٰ به
اطراف که نگاه می کنی ٰ فقط و فقط یک چیز را می بینی ، ( دنیا ) آری درست است دنیا
! اما این دنیایی که از او صحبت می کنی جزئیات دیگری ندارد ؟ درست است دنیا و
جزئیات که اصلا کوچک نیستند . مانند حس های خیلی خوب و بد . حسابی شلوغ بود .
بازار را می گویم بازار دنیا ! در طرفی از بازار افکار خوب را دیدم . سرش را روی
میز گذاشته بود و ظاهرا خواب افتاده بود ؛ چون هیج مشتری ای نداشت . کمی جلوتر
دروغ را دیدم ، دستمالی دور سر خود پیچیده بود و همچنان در حال دادن زدن بود تا
مشتری های خود را جلب کند . چند قدم جلوتر در یکی از پس کوچه ها غیبت انتظارم را
می کشید . به او پشت کردم اما تهمت را دیدم . بازار او هم شلوغ بود . همه مردم دور
و برش جمع شده بودند . من هم جلو رفتم تا ببیتم چه خبر است که ناگهان صدایی توجهم
را به خود جلب کرد . اول کمی گوش کردم . به نظرم صدای دعوا بود . برگشتم دیدم چشم
و هم چشمی سر مهربانی داد می کشد .آنقدر آن دعوا وحشتناک به نظر می رسید که همه
مجبور بودند طرفداری چشم و هم چشمی را بکنند و گرنه .... وگرنه معلوم نبود چه
بلایی در انتظار آنهاست . همین طور که قدم می زدم در سمت راستم خوبی را دیدم . او
هم حال و روز خوبی نداشت و از اوضاع نابسامان روزگار اشک در چشمانش حلقه زده بود .
در آن طرف بازار غیبت هر روز قیمت بساتش را کم می کرد و به مشکلات و بدبختی آنها اضافه می کرد . صورتم
را چرخاندم اعمال نیک هم بازار چندان خوبی نداشت و فقط می توان دور و اطراف او
مردی را دید که جنس های را پس می آوردند . هنوز در فکر بودم : چرا ؟ ، چرا و چرا ؟
این واژه هزاران بار در ذهنم تکرار شد . آخر مردم وجود خودشان را با دست خود بدبخت
می کردند نمی دانم چه در ذهن آنها می گذشت : جمعی از مردم شناسنامه به دست طرف بدی
ها می رفتند تا خودشان را گمراه کنند . یا اینکه خودشان هم می دانستند مهر زدن
شناسنامه ! آن هم به دست سلطان بدی ها ، شیطان !! انگار هیچ کس مرا درک نمی کرد جز
چند نفر . که فقط همین چند نفر باعث امید دل خوبی و باعث ماندن آن در بازار دنیا
شده بودند تا وقتی چشم هایم را بستم : ( خوبی ، اعمال نیک و ... عاقبت خودم را
دیدم که سرشان را پایین انداخته بودند در طرفی دیگر درست روبه روی خوبی ها غیبت ،
تهمت و بدی را دیدم . همه شان قهقهه می زدند و بلند می خندیدند . طوری که صدای
خنده های تنفر آمیز آنها همه جا را فرا گرفته بود و در آنجا طنین انداز شده بود .
من در بین دو گروه سر درگم ، قرار گرفته بودم . یکی یکی به انها نگاه کردم بدون
هیچ حسی به بدی ها پشت کردم ، زانو زدم و چشم هایم را باز کردم ) . در بازار دنیا
فقط کافی است به بدی ها پشت کرد ؛ هر چند ارزان تر و ظاهرا بی درد سر تر باشند
آرزو عطایی
عضو انجمن نوقلمان کتابخانه پیامبر اعظم گرمه